دختر کوچولویی با تل قرمز

حال خوبی نداشتم . سعی میکردم کل روز را در خواب بگذرانم و از عالم آدمها دور باشم. هر بیداری ای را با خواب بعدی همراه می کردم. در این میان ناگهان روبرویم یک دختر کوچولوی زیبا دیدم که دست زیر چانه اش زده بود و با رویی گشاده به من نگاه می کرد . انگار از پنجره اتاقم وارد شده بود یک تل قرمز خوشگل زده بود به موهای سیاهش. قربان صدقه اش رفتم گفتم تو کیستی؟ کم کم صدایم در گلویم دفن شد و دیگر صدایی از حنجره ام خارج نمی شد.. فهمیدم قرار است چه اتفاقی بیفتد . سکوت کردم. 

روحم از بدنم جدا شد و به سمت راستم سُر خورد و به موازات زمین به سرعت شروع به حرکت کرد. در دلم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و رهایش کردم تا برود این بار نه ترسی بود نه دلهره ای .

دلم میخواست برود که برود که برود و هرگز به جسمم بازنگردد. اما باز هم برگشت... نمی دانم این دختر کوچولو که بود و با چشمان زیبای خندانش چرا مرا نگاه می کرد. اما آرامم کرد.