ماموریت باستان شناسی

توی خواب با ماشین راه افتاده بودم برای یه سفر. همراهم استاد و همکار قدیمی‌ام بود که چند ساله فوت کرده. سفرمون پر از توقف و بازدید بود، ولی نه از جاهای علمی یا آزمایشگاه‌ها، بلکه از مکان‌های قدیمی و باستانی که وسط کوه‌ها و صخره‌ها ساخته شده بودن. با اینکه رشته‌ام علوم پایه‌ست، توی خواب حس می‌کردم با یه مأموریت باستان‌شناسی درگیرم. حال‌وهوای خواب شبیه سریال‌های «فرینج» یا «پرونده‌های ایکس» بود. بقیه مشغول دیدن جاها بودن، ولی من داشتم چیزی می‌نوشتم یا راهنماییشون می‌کردم—شاید یادداشت، شاید ثبت چیزهایی که می‌دیدیم، یا شاید فقط فکرهایی که توی ذهنم بود. توی مسیر، خیلی از آدم‌های آشنای زندگیم رو دیدم؛ تقریباً همه‌شون توی خواب بودن. این‌قدر حضورشون واضح بود که یه لحظه با خودم گفتم: «نکنه بیدارم؟» ولی رفتارهای عجیب و اغراق‌شده‌شون با چیزی که ازشون می‌شناسم فرق داشت، و همین باعث شد مطمئن بشم که خوابم... یا شاید فقط شبیه‌سازی‌شون بود. یه جا ماشین خراب شد و مجبور شدیم وایسیم برای تعمیر. اون لحظه‌ها حس خستگی و بی‌حوصلگی داشتم؛ انگار گرما، قدیمی‌بودن ماشین، و فضای اطراف همه با هم باعث شده بودن کلافه بشم. یکی از جاهایی که دیدیم، یه کوه سنگی خیلی بزرگ و باشکوه بود. سطحش پر از شیارهای عمیق بود که از بالا تا پایین کشیده شده بودن؛ انگار یه چیز خیلی بزرگ از اونجا افتاده باشه. یه صحنه‌ی دیگه، خودم رو توی یه اتاق دیدم که داشتم با یه دستگاه پیچیده کار می‌کردم. نمی‌دونستم اون دستگاه چیه، ولی تلاش می‌کردم تنظیمش کنم یا راهش بندازم. یهو عموم وارد شد، با حالت جدی گفت: «بیا بریم، اینجا خیلی شلوغ شده، گم می‌شی!» هوا گرم بود، آدم‌ها و ماشین‌ها حال‌وهوای قدیم رو داشتن—انگار همه چیز مال ۲۰ یا ۳۰ سال پیش بود. لباس‌ها، رفتارها، حتی رنگ‌ها، همه قدیمی بودن. آخرش همه چیز عجیب‌تر شد... اونجا خوابیدم، اینجا بیدار شدم. خواب‌هام دارن واضح‌تر و واقعی‌تر می‌شن؛ انگار مرز بین خواب و واقعیت داره محو می‌شه... مثل وقتی که آدم حس می‌کنه جسمش از تنش جدا شده و یه جور ترس و خستگی سراغش میاد.