آفتاب و سایه ها

خوابم طولانی بود، اما این بخشش عجیب بود... مجله‌ای در دست داشتم و غرق خواندن صفحه‌ای بودم. کوچه‌ها حال‌وهوای قدیمی داشتند، با دیوارهایی که گویا کاه‌گلی بودند. دو نفر را دیدم که کنار هم راه می‌رفتند و درباره همان مقاله حرف می‌زدند—شاید حتی درباره نوشتن‌اش. بی‌صدا از کنارشان گذشتم و رفتم. چیزی دیگر هم بود که نگاهم را گرفت: سایه‌های دیوارها در کوچه‌ها را نگاه کردم، و دنبال مسیری و کوچه‌ای می‌گشتم که از سایه‌ها بیشتری داشته باشد... حضور آفتاب در خوابم، و دیدن سایه‌ها، برایم جالب بود. صفحه‌ای از مجله را ورق زدم... ناگهان با ترس از خواب پریدم... روی متکا، یک رتیل دیدم که آرام حرکت می‌کرد... نگاهش کردم تا محو شد... بیدار شده بودم... روزی دیگه‌ای شروع شده بود.