برق رفت... تنها بودم... پس مثل نیلوفری کامل، آرام نشستم، و نفسهای نرم و عمیق... پرواز شرع شد. سفری حدود چهلدقیقهای در گنبد آسمون داشتم. اول به سراغ او رفتم... اول فقط میخواستم ببینمش... بوسیدمش... ام آخر او را در آغوش گرفتم، و با هم پر کشیدیم. به زحل رسیدیم، در آغوشم بود و از گرمای تنش آروم گرفته بودم، با هم کمی به حلقههای زحل نگاه کردیم. با خودم گفتم اینجا که هوا نیست پس من چطور دارم پرواز میکنم! به بالهایم نگاه کردم... از جنس نور بودند، نوریی طلایی و زنده. چرخی زدم و در آغوشم فشردمش و با هم به کهکشان دور دور دور خودم رفتیم. در سیارهی سبز و آبیام، کوهی هست بلند که دوست دارم بهش بگم: «کوه قاف.» به دهانهی غاری رسیدیم که خونه من هست. کناردرب، درختی بین صخرهها و روی تنه کوه قد کشیده و رفته به بالا... درختی چندهزارساله که الان پر از شکوفههای صورتی بود. وارد اتاقک سنگی شدیم... اتاقم یک تخت داره که نزدیک راهروای هست که به پلههای طولانیای میخوره که به اعماق زمین میره... تخت از سنگ هست... اون طرف یک میز با دو تکه تنه درخت هست که نقش صندلی را دارند... خسته بود و رفت تا کمی روی تخت بخوابه، من نشستم و نگاهش کردم... دستهایش را گرفته بودم و گاهی نوازش میکردم و میبوسیدم... تا بیدار شد، بغلش کردم و از لبه پرتگاه پرواز کردم و بردمش زیر آبشاری که از دریاچه چشمه روی دهانه کوه لبریز بود و پرواز کنان و غوطهور در آب، سقوط کردیم و تا اعماق آب دریاچه فرو رفتیم و در کناره از آب بیرون آمدیم... روی تختهسنگ کنار دریاچه و روبروی نور دو خورشید تابان نشستیم... حجاب لباسهایش از آب روشن شده بود و من غرق در بودنش. همهی موجودات که نزدیک ما بودند،... آمدند و بهش تعظیم کردند. از آسمان سایه بزرگی افتاد و پرندهای عظیمالجثه ظاهر شد... تا آن لحظه خودم هم ندیده بودمش. او هم تعظیم کرد و گذاشت تا ما دوتایی پشتش نشستیم، من از پشت بغلش کرده بودم، نوازشش میکردم، گاهی هم شیطنتی میکردم... پرواز پشت پرندهایبه اون بزرگی و زیبایی خیلی پرشکوه بود و آروم. نگاهی به تاریکی دوردست انداختم و او را در آغوش گرفتم و پر زدم تا به زمین بازگردیم. از دور دیدم که پرندهی دیگری هم آمد و کنار آن پرنده قبلی با هم پرواز کردند و رقص کنان دور یکدیگر میچرخیدند. رسوندمش به زمین... . ناگهان احساس کردم که... نه پرواز... که مرا از میان هفت آسمان گذراندن و به بارگاهی رسیدم... از میان محمد، عیسی، موسی، ابراهیم و کسان دیگری که ایستاده بودند و نگاهم میکردند گذشتم وجلو رفتم... راه را برایم باز میکردند. در پیش رو، تجلی نور حق را دیدم. به سجده افتادم و گفتم: سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله... سبحان الله ربی العلی و بحمده... تنها کاری که در آن بارگاه میشد انجام داد، همین بود. بقیهاش را یادم نمیآید... فکر کنم چیزهایی گفتم و شنیدم... وقتی چشمهایم را باز کردم، گنبد طلایی علی بن موسیالرضا را دیدم.

