دیشب خواب دیدم با یه بچهببر دوست شدهام. خیلی باوفا بود و همهجا دنبالم میاومد. وقتی بغلش میکردم، کوچیک و معصوم بود؛ ولی همینکه زمینش میذاشتم، تبدیل میشد به یه ببر بزرگ و باشکوه. یه جا ازش خواستم بره خونه، چون نمیخواستم بقیه بترسن. ولی تو راه، یهسری اذیتش کرده بودن. با این حال، خودش راهشو پیدا کرده بود و برگشته بود خونه. وقتی رسیدم، دیدم خیلی ترسیده و ناراحته. رفتم دنبال اونایی که اذیتش کرده بودن. فکر کنم حسابشونو رسیدم. بعضیا فرار کرده بودن، ولی با کمک دوستام پیداشون کردیم. فرستادیمشون جنگل تا کار کنن—مثلاً زباله جمع کنن یا یه کاری که دقیق یادم نیست. بعدش خودم رفتم بیرون. بارون میاومد. تو جاده، دو تا ببر بودن که میخواستن برن سمت هم، ولی نمیتونستن. فاصلهشون زیاد نبود، ولی بارون بینشون یه رود یا دریاچه درست کرده بود. با خودم گفتم: چرا فقط از دور همو نگاه میکنن؟ چرا جلو نمیرن؟ از کنار جاده رفتم، یکیشونو بغل کردم تا برسونمش به اون یکی... و همونجا از خواب پریدم.

