ارسالی از ناشناس

دیشب، ۲۲ امرداد، خواب‌هایی دیدم که در چند مرحله بین ساعت ۲:۴۵ تا ۵:۳۰ صبح اتفاق افتادن. اولش، در حالتی شبیه معلق بودن در آسمان، الواح یا تابلوهایی دورم می‌چرخیدن. هر لوح صدای خودش رو داشت—صداهایی متفاوت، انگار هرکدوم شخصیت یا روحی مستقل داشتن. روی اون‌ها چیزهایی نوشته شده بود و خودشون بلند اون نوشته‌ها رو می‌خوندن. یادم نیست دقیقاً چی گفته می‌شد، ولی حس می‌کردم که می‌فهمم، انگار معناها مستقیم به ذهنم منتقل می‌شدن. بعد دوباره خوابیدم و وارد صحنه‌ای شدم که دو گیشای ژاپنی با حالت تعارف‌آمیز می‌خواستن منو وارد جایی کنن. حس ترس داشتم، انگار نمی‌دونستم قراره کجا برم. بعد خودم رو وسط تالاری نورانی دیدم، دور تا دورش میزهایی بود با کتاب‌هایی روی اون‌ها. چند نفر ایستاده بودن و من گفتم بشینیم و صحبت کنیم. حس کنجکاوی و میل به گفت‌وگو داشتم. اما انگار چشم‌هام رو باز کردم و دوباره بستم، و پرت شدم به خیابونی شلوغ شبیه نیویورک. اون‌جا مرد چاقی اون‌طرف خیابون ایستاده بود، شکمش کاملاً از جلو آویزون بود و داشت می‌خندید و مسخره‌م می‌کرد. حس گم‌شدگی و بی‌پناهی داشتم. دوباره خوابیدم و کسی گفت: "بیا، علی بن حسین می‌خواد ببینتت." این جمله تنم رو لرزوند. سکوت و اشتیاق در هم آمیخته بود. بعد بیدار شدم و ساعت رو نگاه کردم: ۳:۳. دوباره خوابیدم، و تا ساعت ۵:۳۰ صبح حس میکنم باز در حال خواب دیدن بودم، ولی لحظه‌ای که از خواب پریدم، همه‌چیز از ذهنم پرید.