روز قیامت و برانگیخته شدن از قبور

  صدایی شنیدم که گفت بلند شید! زنده شدم و فهمیدم در قبرم خوابیده ام. دفعتا دیدم در قبرم نشسته ام طرفینم یک آقا و یک خانم آنها هم در قبرهایشان نشسته بودند. زمین پهناوری بود سراسر قبر و همه نشستیم. هوا روشن بود ولی خورشید را نمی دیدم. لحظه بعد صحنه عوض شد و قبرها صاف شدند و در همان صحرای ماسه ای بزرگ همه داشتند به سمتی می دویدند. من هم شروع به دویدن در همان جهت کردم که از پشت سرم پدرم به من رسید. به او گفتم کجا می رویم؟ گفت میرویم به حساب و کتابمان رسیدگی شود. از آنجا به بعد باهم می دویدیم . به آرامی . نه هولی داشتیم نه ترسی فقط آرام می دویدیم. به ساختمان بزرگی رسیدیم بیضی شکل و مرتفع بود با درهای ورودی فراوان دور تا دور ساختمان. ساختمان در دو طبقه درهای ورودی داشت. من و پدرم باهم از یکی از درهای هم کف وارد سالن بسیار بزرگ بیضی شکل شدیم. سالن مجلل و با شکوهی بود . چشمم به طبقه بالا افتاد . دیدم یک در ورودی هست که فقط خانمهای چادری از آن وارد می شوند. انگار هر دری مخصوص عده ای از آدمها با مرام و مسلکی خاص بود. بود ولی نهایتا همه یکجا جمع می شدیم. به روبرویم نگاه کردم شبیه دادگاه بود و جایگاه قاضی را دیدم. سالن چوبکاری زیبایی داشت به رنگ قهوه ای روشن . منتظر بودیم تا همه مردم جمع شوند و قاضی بیاید به حساب و کتابمان رسیدگی کند که بیدار شدم. در جایگاه قاضی سه صندلی وجود داشت.