در یک مرکز خرید دم در ورودی ایستاده بودم. لباسم نا متعارف و کم بود. در بیداری هیچوقت اینگونه نیست .
چند خانم با چادر مشکی و روی پوشیده وارد شدند. یکیشان را احساس کردم باید متوقف کنم و با او گفتگو کنم. صورتش را باز کرد دختر جوانی بود شاید 20-18 ساله، قد بلند و باریک اندام صورتی گندمگون و مهربان داشت. گفت بعضیها خدا را بخاطر دینشان دوست دارند و بعضی ها خدا را بخاطر دنیایشان. بغض کردم. دلم برای تنهایی خدا سوخت . از او پرسیدم آیا کسی هست خدا را بخاطر خودش دوست داشته باشد؟ قطره اشکی روی گونه اش دیدم. گفت نه ! آنها تمام شدند... سرم را روی سینه اش گذاشتم و گریستم . با گریه از خواب بیدار شدم.
Nobody گفت:
ابرها به يكباره كنار بزنيد،امشب خورشيد شب چهارده را خواهيد ديد.رمضان هر سال قصه خودش را پهن ميكند ... قصه اي از بيكرانگي همو كه ما را آفريد،بي اهميت رنگ پوستهامان،بي اهميت مذهب و اعتقادهامان،بي اهميت اخلاق و رفتارهامان... شب نوزدهم خواب ديدم نگين زمرد انگشترم از دستم افتاد و در پس وپيش غصه خوردنم ناگهان از دور "علي" را ديدم،به سوي من مي آمد،با ذوق نگين را به من داد و گفت "سبزت" را برايت پيدا كرده ام،بلند بلند ميخنديد،از او پرسيدم مگر بيمارستان نبودي؟! بغلم كرد و گفت ترخيصم كردند،نميدانم از شوق پيدا شدن آن نگين كذايي بود يا هر حس دلتنگي ديگري،در آغوشش گرفتم و بلند بلند گريه ميكردم ،او هم با من گريه ميكرد،دستش را گرفتم تا به منزلم دعوتش كنم،انگار ميدانستم شب قدر است،گفت بايد ميخواهد جوشن را منزل آقاي خامنه اي برود و بعد ميخواهد حرم امام رضا برود،از او خواستم مرا دعا كند،پيشاني ام را بوسيد و .... بقيه خواب يادم نيست. از خواب كه بيدار شدم،هنوز آفتاب نزده بود،خواب نبود،دقيقا همه چيز شفاف شفاف زنده بود... صبح كه سجاد خبر فوت "علي"را داد،با خودم گفتم كاش با او به حرم رفته بودم.... به سادگي هرچه تمام تر رخت رفتن به تن ميكنيم،زمانش خيلي نزديك تر از آن است كه در ذهن تصور ميكنيمش.براي اطرافيانمان مهرباني بيافرينيم. خورشيد امشب تابان ترين رحمتها را بر چشمهامان رخ ميكشاند. اگر حرمي شديد،همه را در دل ياد كنيد محمد مهدي زيباترين قدر پاريس پانويس : علي رحمت خدا رفت…
Nobody عزیز زین پس برای آنکه رویاهای زیبایتان توسط تعداد کاربران بیشتری دیده شوند ، آنها را در قسمت ارسال رویا، ارسال بفرمایید . الان ذیل خواب کاف بعنوان اظهار نظر خوابهایتان را ارسال نموده اید. (البته ما برایتان به آن بخش نیز منتقل خواهیم نمود.) پیروز باشید
خواب جمعه شب: دو تا شير كوچولو ديدم گم شده بودن ،برشون داشتم تا اذيت نشن و بعد پدر و مادرشون رو يافتم و دادمشون به اونا و اونا با زبون بي زبوني كلي ازم تشكر كردن
تو بركه زلالي هستي همينطور كه شنا ميكردي از پشت هي بت تير ميزدن از اب كه اومدي بيرون تيرا تو كمرم بود اما به سلامت اومدي بيرون و هيچ نشدي اب بركه بسيار زلاللل بود و توي اب عريان بودم
روز ورود من به ايران شب خواب ديدم: منو از امريكا بردنم بين الحرمين و با طي الارض حس ميكردم. از بين الحرمين بردنم مسجد الحرام اونجا خيلي شاد بودم و شهيد موسوي و ديدم و بم گفت اينجا چطور اومدي؟امكان نداشته بتوني بياي بگو چطور اومدي؟ گفتم نميدونم بخدا،منو اوردن اينجا،گريه ميكردم تو صحن مسجد الحرام بودم
سه شنبه شب سفر به استراليا و جايي مابين سيدني و ملبورن با اتوبوس همراهي يه پدر و دختر مرد گفت :آدما هرچقدر بيشتر دوسشون داري،بيشتر بشون نقش خواهي داد ، بايد به آدمايي كه دوسشون داري نقش بدي تو بودنشون
خواب شب تولد رسول خدا،دوشنبه ٩٢ نزديك صبح ؛ يه عالمه كتاب قرآن نفيس خطي و هديه دادن به من با يه عالمه چيز ميز ديگه اما من سرگرم قرآنا شدم و با اونا ور رفتم و مخصوصا آخريشو و انگار درونش شنا ميكردم و ميفهميدش
شب تولد رسول خدا دو تا ماه تو آسمون میدیدم با فاصله ازهم بودن رونرده ها بالای پله ها ایستاده بودم به تماشاشون اووونقدر تماشا کردم که یهو پشتم تکون خورد بال دراوردم رفتم سمت دوتا ماه شروع کردم به چرخیدن دورشون
٣ مهر مانه نود و هشت خواب سلام ديشب خواب ديدم كه دو بازوم سر شده و شما (پدرم)اومديد يه زير انداز گذاشتيد و دو بازومو ماساژ دادين و اروم شد
از خواب بلند شدم و بيدار شدم ديدم كه دست راستم سر سر سر ه اونقدر كه مثل يه گوشت لخم تكونش نميتونستم بدم اولين بار بود تو عمرم اين حسو داشتم مثل فلج ها تكونش دادم هيچ حسي نداشت زير بدنم مونده بود تا كم كم خون واردش شد و جان تازه يافت اون لحظه باز با خودم فكر كردم من ، از بدنم جداست! حقيقت ما به بدنهامون ربطي نداره دوباره خوابيدم
خواب ديدم وارد حرم حضرت رضا شدم اقاي خامنه اي جلوتر از جمعات زيادي ايستاده بودن خيلي خيلي زياد فك كنم نماز عيد فطر بود با چشم اشاره به من كردند سمتشون رفتم كمي بام صحبت كردند گفتند يك كتاب رو بياب و بخون فك كنم ابن مقفع بود گفتم چشم كلي كتاب جلوشون بود اما مفاتيحي كه خودشون از روش ميخوندند رو برداشتند روش نامم رو نوشتند ………. من فاميل و ……..بودنمو گفتم و به كلمات اضافه كردند بعد ايشون رفتند و بين دو نماز رفتم و جاشون نشستم انگار ايشون جاشون رو دادن به من و كتابهاي جلوشونو مطالعه ميكردم فردي بهم گفت ميتوني كتاب با كد ٠٠٨٨ رو بيابي،بعد فرد ديگري به من گفت : ارفع ارفع ارفع پرسيدم چرا به فارسي نميگي لبخند زد خيلي مهربانانه انگار ميخواست بگه اين يك اسم رمز از طرف خداست
خواب لحظه رسيدن به مدينه در برگشت حج واجب صبح: سال ٩٣ دختر زيبايي رو داشتم تحريك ميكردم و با انگشتم نوازش ميكردم ،يهو حس كردم دارم تحريك ميشم،دلم نيومد حس كردم من بايد پاك بمونم،همون لحظه صدايي نوا گونه و معنوي ندا داد: الهم عجل لوليك الفرج و با اين ندا بيدار شدم و جنب نشدم و صدا تو وجودم دور ميزد
خواب دوم ظهر مدينه بازگشت حج واجب : توي خواب ندايي كه من نميديدمش بهم با لحن اعلامي سه بار ميگفت: فكر كردي سنگهاي منا رو خودت جمع كردي؟ تك تكشون رو ما بت داديم
فكر ميكني سنگهاي مشعر و خودت جمع كردي؟ ما تك تكشون رو بهت داديم و سه بار گفت فكر كردي سنگها رو به شيطان خودت ميزدي و رجم ميكردي؛ تك تكشون رو ما برات زديم
دكتر باقري كنار من ايستاده بود و هي ميگفت من چي؟ پس من چي؟ اما ندا پاسخ او رو نميداد و بي توجه بود بش
نوزدهم رمضان نود و سه بچه دار شدم يادم نيست زنم كي بود. بچه رو بردم حرم اما رضا مسجد گوهرشاد رابطم با بچه عاااالي بود و اون همش ميخنديد و باش حرف ميزدم و ذوق ميكردم هي و با خودم ميگفتم واي بلاخره بچه من اومد. بعد گفتم يه لحظه برم جلسه و همش نگران بچه ام بودم ولي نگرانيم از بابت زودتر برگشتن بود،نه از نگراني بچه چون مطمين بودم جاش خيلي امنه ٢٢ كيسه برنج نذر كردم كه برا رمضان يا امام حسين بدم و بعد كه برگشتم دو زن از بچه ام نگهداري ميكردن از بكيشون خوشم اومد و خواستم مشخصاتشو و گفتم يه كيسه برنج براتون ميفرستم به جهت تشكر از لطف و نگهداريتون
آقاي بحجت و صحبت با من دندوناشون سفيد از من درامدم و پرسيدن و گفتن بايد اموالتو رها كني و ببخشي و من بغض كردم و گفتم ديگه تحملشو ندارم دو بار به صفر رسيدم و دوباره شرو كرد.و ايشون لبخند مهربانانه اي زد و پيشاني رو بوسيد و بعد رفتن تا پاي منو بوسيدن و من بشون گفتم من اموالمو دوست دارم داشته باشمش تا بخشندگي كنم