مترسکهای سخنگو-ارسالی از ناشناس

دیشب دوباره سوار کشتی خواب به سه جهان متفاوت سفر کردم: دو دنیای موازی که شبیه همین‌جا بودند، و یکی دیگه که از جنس این دنیا نبود ـ شبیه دنیای زیرین، شاید چیزی ورای هستی. در یکی از اون دنیاها، در یک پانسیون زندگی می‌کردم. کتابی نوشته بودم و با آدم‌هایی که آنجا بودند درباره‌اش حرف می‌زدم. ماجراهای زیادی بود که حالا یادم نمی‌آید، اما همه‌چیز واقعی و لمس‌پذیر بود. خودم بودم، با تمام ترس‌ها، آرزوها و احساساتم. دلم می‌خواست کتابم را برایشان بخوانم. بعضی‌ها علاقه نشان دادند، اما هیچ‌وقت فرصتش پیش نیامد. تصویری در ذهنم مانده که کتاب در دست، در اتاقی خالی ایستاده بودم و به پنجره نگاه می‌کردم. در دنیای دوم، با چند نفر که گویا دوست بودیم در شهری ناآشنا موتورسواری می‌کردیم. دنبال غذا یا خرید چیزی بودیم، اما در یک دوراهی مسیر دیگری را انتخاب کردم و از بقیه جدا شدم. سر از یک مجتمع خرید درآوردم، بی‌آنکه بدانم دنبال چه هستم. آدم‌های اونجا حس خوبی بهم نمی‌دادند و فضا برام پر از اضطراب بود. فکر می‌کنم قبلش ماجراهای دیگه‌ای هم بود، اما حالا چیزی یادم نمی‌آید. هر دو این خواب‌ها مرا یاد لحظه‌هایی انداخت که می‌خواهم به آدم‌ها نزدیک شوم، دوستشان داشته باشم، اما همین تلاش باعث می‌شود همه‌چیز پیچیده و مبهم شود. انگار عشق و ارتباط همیشه نظمی را که من بهش خو دارم را بر هم می‌زنه و به آشوب می‌کشونه و تصمیم‌های که میگرم را پر از اشتباه. اما خواب سوم، با همه‌ی غریب‌بودن دنیاش، به‌خاطر صحنه‌ای که دوبار تکرار شد، برام خاص‌تر بود: سوار قایقی شده بودم و به سمت افق می‌رفتم. حسی داشتم از اینکه راهی سفری دوری هستم. از کنار مزرعه‌ای گذشتم که در انتهای خشکی قرار داشت، و دو مترسک اونجا ایستاده بودند ـ یکی بزرگ‌تر، یکی کوچک‌تر. شنل‌هایی رنگارنگ به تن داشتند، ترکیبی از قرمز، سبز و مشکی. صورت‌هایشان رو به دوردست بود، انگار جایی را در افق نگاه می‌کردند که من به سوی اون می‌رفتم. بار دوم که خواب تکرار شد، مترسک بزرگ به کوچکتره گفت: «نگاه کن… فانوس برداشته، نه مشعل. معلومه که می‌خواد بره.» یا شاید گفت: «این یکی معلومه قصدش جدیه؛ فانوس برداشته نه مشعل.» وقتی بیدار شدم، حس می‌کردم چند روز بدون استراحت زندگی کردم. تصویر مترسک‌ها و حرفشان هنوز در ذهنم مونده بود. خوابی پر از سؤال: آدم‌هایی که نمی‌شناختم، مکان‌هایی که هیچ‌وقت نرفته بودم اما حس آشنایی برام داشتند، و رفت‌وآمدهای مکرر بین دنیاهایی متفاوت که حسابی خسته‌ام کرده بود. شاید پیام خواب برام این بود که تنهایی و رفتن، بخشی از سرنوشت تو هست. اگر بلاست، تسلیم شو؛ اگر تقدیر، راضی باش. هنوز وقت گفتن نرسیده پس سکوت کن. آرام باش، چون هیجان و احساس تنها برات آشوب به همراه داره؛ و در آخر، مراقب آتش باش… فانوس بردار، نه مشعل.