شب بود و در خیابان بودم هوا گرم بود اما بارانی پیرمردی که نمیتونست درست راه بره به شوق دیدن دختری جوان شروع به دویدن کرد وسوار ماشینش شد . در حال تعجب از این اتفاق بودم که ماشین دیگری از پشت میخواست من رو زیر کنه (از روی عمد) پیرمرد دیگه ای که دستش یه واکر بود از سمت چپم ظاهر شد ، این واکر روپرت کرد و دویید و من رو کنار زد تا زیر ماشین نرم . زمین افتادم (چیزی که توجهم روجلب کرد ساعتم بود که از دستم باز شد و افتاد) تو خواب حرفهامون یادم بود ساعت رو برداشتم سعی کردم بندش رو جا بزنم ما نمیشد پیرمرد ساعتم رو گرفت و روی دستم گذاشت شبیه جزیی از دستم شد. بلندم کرد و دوباره لنگ شد و واکرش رو برداشت و رفت هیجان زده بودم . (انگار وسط خیابونی بودم که پیرمردهاش یهو جوون میشدن !!!) ترسیده بودم راه خونمو گم کردم یهو به دلم افتاد اینجا شهر من نیست دوییدم و سعی میکردم از جاهای روشن برم ترس وجودمو گرفت چشممم به مناره مسجد افتاد هر چی میدوییدم بهش نمیرسیدم انگار اونم داشت ازم دور میشد (نمیدونم ولی ته دلم یه چیزی میگفت انگار یه سری دنبالمن که انقدر ترس داشتم ) یه موتور قرمز دیدم . با خودم گفتم موتور سواری که بلد نیستی ولی جهنمو ضرر سوارش شو برو. تا موتور رو روشن کردم با یه حالت تکچرخ جلوی مسجد رسیدم . وارد مسجد شدم شما اونجا بودید تنها وقتی رسیدم خوشحال شدم که بالاخره یه خودی پیدا کردم . تا اومدم سوال بپرسم شما گفتی: میشه یه کم بهم آب بدی از آب سرد کن به شما آب دادم و شما گفتی خدا خیرت بده و من از خواب پریدم . اما همه چیز اینجا تموم نشد همون حالت گیر کردن همیشگی اون خانم همیشگی رو روی یه نیمکت دیدم که کنارش نشستم ترسیدم اومدم فرار کنم منو گرفت برد بهشت زهرا و بهم یه قبری رو نشون داد نفس سخت میکشیدم تو همین حال یاده حرفه شما افتادم اومدم ازش سوال کنم که خودش انگار تو مغزم بود و چیزی شبیه الهام اومدیم کنار شما شما ما رو نمیدید و داشتید گیتار میزدید و موهاتون بلند بود . یه شاخه گل کنارتون بود (شبیه دیو و دلبر) که تا این زنه رفت سمتش شروع به خشکیدن کرد. بهم گفت تیکه ی وجود کسی که بهش فکر میکنه رو ازش بگیر(شبیه نخود سیاه ) و ببر حرم امام رضا و در درونم یه فکرا و تصویرایی روساخت مثل دفعات پیش که انگار اگه اینکاروکنم شما حالتون خوب میشه .

