ارسالی از هذیان

تو بی‌خبر نشسته بودی...دقیق‌تر که نگاه کردم دیدم تعدادی طناب یا لوله از پایین به تو متصل است و تعدادی زن کوتوله سر طناب‌ها رو در دهان دارند و می‌مکند و می‌مکند...اما چرا بی‌خبری و نمی‌بینی؟ می‌خواهم فریاد بزنم، به سختی صدایم را جمع می‌کنم تا هشدار دهم. صدایی خفه از گلوم بیرون میاد که مراقب باش، کوتوله‌ها دارند شیره‌ات را می‌مکند. اما نمی‌شنوی...نمی‌شناسی...به یاد نداری. با طپش زیاد قلبم بیدار می‌شوم...ساعت ۵ صبح است. کاش به یاد می‌آوردی آن‌چه گذراندی.