داشتم در خیابان شریعتی بالا می رفتم به سمت میدان تجریش. مغازه دارهای شریعتی بعضیهاشون دم در مغازه ایستاده بودند. از مقابل هرکدام رد میشدم متلکی می گفتند و مزه ای می پراندند. خسته شدم صبرم تمام شد تصمیم گرفتم در ادامه مسیرم دیگر از روی زمین و مقابل آدمها حرکت نکنم. اراده و شروع به پرواز کردم . از آن بالا ، مغازه دارها را می دیدم که با حیرت نگاهم می کنند. بندگان خدا وحشت کرده بودند که این دیگر چه موجودیست ؟؟؟...دیگر صدای هیچکدامشان را نمی شنیدم . فاصله گرفتم. از دستشان راحت شدم ☺️

