ستاره - ارسالی از بی نام

سلام کنار پنجره ای ایستاده بودم و به آسمون نگاه می کردم که یه ستاره از آسمون به سمتم اومد و مستقیم به چونه ام خورد و در اون لحظه همه چیز محو شد و انگار شبیه پودر اکلیلی و رنگی در اومد و اون لحظه در آرامش مطلق بودم و حس خیلی خوبی داشتم. یادمه هیچ جسمی یا قالبی نداشتم ولی میدیدم و هوشیار بودم و با سرعت به سمت یک روزنه یا نور سفید رنگ میرفتم و انگار میگفتم دارم به سمت خدا میرم و خوشحال بودم تا اینکه لحظه ای سرم رو برگردوندم تا پشت سرم رو ببینم و انگار میخواستم یادآوری کنم اینجارو در اون لحظه دوباره همه چیز ظاهر شد و من دوباره برگشتم به همون اتاقی که کنار پنجرش بودم.