اتاقی داشتم در فضا . یعنی از در اتاق که بیرون را نگاه می کردید فضای لایتناهی و سیاه بود. در اتاقم یک در توری ساده بود. حضرت فاطمه به راحتی در فضا راه می رفتند و آمدند و وارد اتاق من شدند. قد نسبتا متوسط رو به کشیده بدنی باریک صورت گندمگون چشم و ابرو مشکی. چادری ساتن صورتی پررنگ و براق به سر داشتند و فقط گردی صورتشان مشخص بود. من خیلی خوشحال شدم از دیدنشان و برای عرض ادب به سمتشان دویدم . ایشان با حرکت دست به من فهماندند که اجازه نزدیک شدن ندارم. با من صحبت نکردند . فقط نگاهم می کردند. کمی مکث کردم . ولی باز احساس کردم بی ادبی است همینطور بایستم و نگاه کنم . دوباره قدمی به سمتشان برداشتم و مجددا با حرکت دست به من امر کردند جلو نیا و خودشان عقب تر رفتند تا بیشترین فاصله ممکن در اتاق بین من و ایشان برقرار شود. خیلی ناراحت شدم که مرا لایق نزدیک شدن نمی دیدند ولی اطاعت کردم و به نگاه کردنشان قناعت کردم. مدتی گذشت و ایشان از اتاق من خارج شدند. پس از اندک زمانی دیدم دوباره برگشتند . این بار یک آقای قد بلند و قوی هیکل با پوشش یکسره مشکی همراهشان بود. من پشت در اتاق بودم و آنها آنسوی در . یادم نیست من در را باز کردم یا خودشان اما خانم جلو بود و آقا پشت سرش و هر دو وارد شدند. این بار خبری از ناراحتی و تنظیم فاصله نبود!!!! شک کردم ... اگر این خانم که عینا شبیه حضرت فاطمه است ، واقعا حضرت فاطمه است ، چرا دیگر به فاصله با من حساس نیست؟ نگاهم را به صورت مرد دوختم و حدس زدم هرچه هست زیر سر آن مرد است. در حالیکه این دو وارد می شدند تمام این افکار از ذهنم رد شده بود. مرد وارد شد ! صدای دسته کلید پدرم را شنیدم که همیشه وقتی به خانه می رسید روی میز چوبی اتاقش می انداخت. همزمان با صدای دسته کلید، مرد خندید و گفت: « اومدما!!!» . به محض اینکه خندید صورتش در هم پیچید و چهره بسیار زشت و کریهی پیدا کرد و بلافاصله خودش متوجه شد و صورتش را به حالت طبیعی برگرداند. ولی من اورا شناخته بودم.... او شیطان بود!!! خیلی ترسیده بودم . او مرد قوی ای بود و تازه دو نفر بودند و من تنها. ترسم را بروز ندادم . او روبرویم ایستاده بود. قاطعانه با دست راستم بازوی چپش را گرفتم و چرخاندم طوری که پشتش به من شد. سپس با همان دست در پشتش گذاشتم و اورا به بیرون از اتاقم هل دادم و گفتم برو ! نمی خواهم بیایی تو (داخل اتاقم) . و رفت!!!!! بی آنکه حرفی بزند و یا کمترین مقاومتی بکند!!!! خیلی خیلی خیلی آسانتر از آنچه فکر می کردم بر او غلبه کردم . انگار خودش منتظر اخراج شدن بود !!! پشت سرش اون خانم صورتی پوش هم رفت . انگار یک ربات بود. تازه فهمیدم حضرت فاطمه چرا آنگونه با من رفتار کرده بودند. اگر ایشان آن رفتار را نمی کردند من هرگز شیطان را نمی شناختم!!! فقط در یک لحظه شیطان از خودش غافل شد و من چهره حقیقی اش را دیدم که اگر آنگونه به او زل نزده بودم هرگز این یک لحظه را شکار نمی کردم . این دو رفتند و من ناراحت از اتفاقات عجیبی که می افتاد در اتاقم تنها ایستاده بودم که این بار دیدم یک دختر بسیار زیبا و البته با بن مایه چهره شبیه خودم دارد به سمت اتاقم می آید. اوهم مثل حضرت فاطمه لباس پوشیده بود اما به رنگ آبی. او وقتی به نزدیک رسید خودش را معرفی کرد و گفت : من حق پرستی ات هستم. در آغوشش رفتم و البته سر من تا کمر او می رسید. مدتی در آغوشش گریه کردم و گفتم خدا رو شکر که یک نفر مرا قبول کرد. (ناراحت رفتار حضرت فاطمه بودم همچنان) پس از مدتی او هم رفت و منتظر نفر بعدی با لباس زرد و مشکی بودم که از خواب بیدار شدم.

