پیامبر و اجازه ازدواج

خواب می دیدم خدیجه ام . اصلا به هیچ عنوان حسی از ... نداشتم. من خدیجه بودم و در خیابانهای خاکی مدینه با همان لباسهای بلند چند لایه مخصوص زنان داشتم با یک سطل خالی به سمت چاه می رفتم تا از چاهی که متعلق به پیغمبر بود آب بگیرم. به اتاقی رسیدم که چاه آنجا بود و پیغمبر در سکویی بالای اتاق نشسته بودند. وارد اتاق شدم پیغمبر فرمودند کنار چاه بنشین و منتظر باش. در چاه موج ایجاد می شود و آب بالا میآید و سطلت را پر می کند. نشستم و منتظر ماندم همان اتفاق افتاد . سطلم پر از آب شد ولی آب گل آلود بود. چشمم به یک ظرف شیشه ای افتاد که روی دیوار مقابلم به دیوار نصب بود و پر از آبی زلال بود. دوست داشتم از آن آب به من میدادند اما خجالت کشیدم درخواست کنم و بگویم آبی که در سطل من ریخته شده گل آلود است. با خودم می گفتم پیغمبر چیز بد به من نمی دهند. گفتم شاید اگر صبر کنم گل و لای ته نشین شود و آب قابل شرب شود ولی اینگونه نیز نشد. کمی صبر کردم و هیچ اتفاقی نیفتاد و خجالت می کشیدم حرفی بزنم و دائم به خودم می گفتم پیغمبر چیز بد به من نمیدهند. بنابراین همان آب گل آلود را برداشتم و بردم.

صحنه عوض شد. این بار دیدم دارم به سوی پیغمبر می روم تا از ایشان اجازه ازدواج بگیرم. در راه با خودم می گفتم خدیجه که همسر پیغمبر است! من دارم چکار می کنم چه اجازه ای می خواهم بگیرم؟ ولی انگار اراده دست من نبود و عین یک ماشین داشتم می رفتم فقط. رفتم که اجازه بگیرم پیغمبر را در صورت یکی از هم دانشگاهیان خودم (که از قضا خواستگار پر و پا قرصی هم در گذشته بود و جواب رد شنیده بود) دیدم. ایشان در جواب درخواست من با اکراه جواب مثبت دادند. (اجازه ازدواج دادند.)

مدتی بعد از این خواب ماجرای خواستگاری و ازدواج  (کاملا سنتی) من پیش آمد. واقعا آب گل آلودی بود و هر چه صبر کردم گل و لایش ته نشین نشد...اما اکنون پس از 23 سال فهمیدم چرا پیامبر آن کار را انجام دادند... بزرگترین محبت و نعمت را بر من ارزانی داشتند...از ایشان ممنونم و همچنان دوستشان دارم.