صبح بیدار شدم، ساعت ۵ بود. شروع کردم به نوشتن خوابی که دیدم؛ در واقع آخرین خوابی که یادم مونده بود. مثل اینکه آدم فقط اون خوابای آخر یادش میمونه. خواب دیدم خودم یا یه کسی دیگه داره با یه فردی صحبت میکنه که مثل یه پیری یا راهنما یا کدخدا مانندی بود. اون بنده خدا که نمیدونم خودم بودم یا داشتم اونو میدیدم و ناظر بودم، گفت: «خواب دیدم پدرم، جدم... چیزی که تو ذهنم میاد، گویا شنیدم حضرت عباس... بهم فرمودند که برو و فرزندم رو پیدا کن و مدد بطلب ازش تا برات دعا کنه برای چیزی که میخوای.» اون خادم یا پیر گفت: «اینجا یه کسی رو داریم که خیلی صاحب کرامته و در این وادی میشناسنش. بهش «ثبات الیقین» میگن.» بعدش در خواب دیدم وارد یه آرامگاهی شدم که با سه یا چهار ایوان پلهمانند، مستقیم به یک بقعه ختم میشد. آرامگاه دوستداشتنیای بود و زیبا. از خواب بیدار شدم، ساعت رو نگاه کردم، ۵ صبح بود. تا این خواب رو نوشتم تا فراموش نکنم، ساعت رو نگاه کردم، ۵:۰۵ بامداد بود. این خواب، چه بهواسطهی فکر و چیزایی که شب قبلش داشتم، چه بهخاطر خستگی و غصهای که دارم، و چه بهخاطر حرفهایی که تو اون خواب زده شد و چیزایی که این چند وقته در خیالم میاومد، پر از نشونهست، و من قلبم درد گرفته از فشار این همه نشونه.

