شب به خواب رفتم و در عالم رویا دیدم در بیابای هستم که هیچ اب و علفی ندارد و حتی ستاره ای در اسمان نمیدرخشید بسیار وحشت کردم سر برگردانم دریایی دیدم و خورشیدی در حال غروب که تا نیمه در آب فرو رفته بود و آقایی که عبا و امامه مشکی داشتند و روی اب راه میرفتند و حلقه هایی موج مانند از زیر گامهای ایشان به اعماق دریا میرفت در دلم غبطه خوردم و گفتم من که شنا بلد نیستم یا در بیابان هلاک میشوم یا در دریا غرق میشوم اقا به من اشاره کردند که بیا به دنبالشان رفتم و با اشاره چشم گفتن به اب بزنم و دنبالشان رفتم و پا در جای پاهای ایشان میذاشتم و میگذشتم صدای اذان را در خواب شنیدم و شعفی داشتم از خواب بیدار شدم و اذان صبح بود و من در دلم میدانستم رهبر بعدی کیست

