18 سالگی بود. وارد مدسه کودکیم شدم و ادمهای زیادی در محوطه بودن و برخی رو میشناختم و برخی را نمیشناختم. در انتها دری بود که کسی توجه نمیکرد و برخی این در و باز کردیم و واردش شدم. حفره ای بود که مجبور شدم وارد حفره و وارد هزار تو شدم و باید راه خروج و میافتم.به سختی راه خروج پیدا کردم. بعد از عبور دربی دیگری رو باز کردم. بیابان وسیعی بود. نمیدونستم از کجا بروم که همان موقع از آسمان مثل جای پا برام مسیر روشن میشد . وقتی با گروه ی که بیرون اومدیم من بقیه رو نمیشناختم و هم زبونمون هم نبودند. ما این نورها رو دنبال کردیم و رسیدیم به جاییکه مثل بهشت بود. ستونهای بلندی نورانی بود . ما روی این ستونها بودیم. از افتادن نمیترسیدیم .و شبنمی می آمد و هر کسی دعا میکرد به زبانش ...

