خواب ممنوع

ساعت حدود دو و نیم بود که ناگهان از خواب پریدم. در حال دیدن خوابی بودم که جزئیاتش یادم نیست، اما حسش هنوز باهامه. صدای وزوز مگسی که دورم می‌چرخید باعث شد بیدار شم. با کمی تلاش گرفتمش، داخل دستمال گذاشتم و پرتش کردم آن‌طرف اتاق. بعد دوباره به تخت برگشتم، با این امید که ادامه‌ی خوابم را ببینم. اما انگار چیزی نمی‌خواست من آن خواب را ببینم. گاهی فکر می‌کنم وقتی خواب خیلی عجیب یا سنگین باشه، مغز خودش تصمیم می‌گیره که بیدارمون کنه. یکی از روش‌هاش هم اینه که توهم‌هایی بسازه تا ما رو از خواب بیرون بکشه. شاید اون مگس هم بخشی از همین نقشه‌ی ذهنم بود. چند دقیقه بعد، دوباره در خواب بودم ـ انگار ادامه‌ی همون خواب. ولی این بار حس کردم چیزی مثل موش به گردنم حمله کرد و رفت زیر بالش. با وحشت از خواب پریدم، اما هیچ اثری از موش نبود. بلند شدم، کمی راه رفتم، ذکر گفتم، و بعد از گشتن کوتاه دوباره به تخت برگشتم. این بار اما خوابم ادامه پیدا نکرد. صبح که بیدار شدم، با خودم گفتم: «خب، فقط یه خواب بود دیگه. موشی که نبود.» ولی وقتی نگاهی به دستمال انداختم، دیدم مگس هنوز اونجاست؛ واقعی‌تر از هر خوابی که دیده بودم.