ادامه مطلب
ثبات الیقین
صبح بیدار شدم، ساعت ۵ بود. شروع کردم به نوشتن خوابی که دیدم؛ در واقع آخرین خوابی که یادم مونده بود. مثل اینکه آدم فقط اون خوابای آخر یادش میمونه. خواب دیدم خودم یا یه کسی دیگه داره با یه فردی صحبت میکنه که مثل یه پیری یا راهنما یا کدخدا مانندی بود. اون بنده خدا که نمیدونم خودم بودم یا داشتم اونو میدیدم و ناظر بودم، گفت: «خواب دیدم …


